پیوند اسطوره و جشنهای ایران باستان با «جسدهای معلق»
به گزارش خبرنگار کتاب کا 118، مریم فریدی نویسنده رمان جسدهای معلق که پیش از این اثر، با رمان ستونهای بیسایه که رمانی رئال (واقعگرا) بود پا به دنیای نویسندگی گذاشت، اینبار با گونه ای (ژانری) فانتزی، توانمندیاش را در رمانی پرقصه و پرکشش نشان دادهاست. این رمان پیوند میان اسطوره و جشنهای ایران باستان است که در آن اسطوره ضحاک غالب است.
این رمان از ۲۰ فصل تشکیل شده و داستان آدمهای شهری است که میان رفتن و ماندن معلقاند. ۳۰۰ سال از انفجار بزرگ گذشته است و مردم شهر آلامتو با یکدیگر خوب و خوش زندگی میکنند؛ اما داساهای سیاهپوش به آلامتو حمله و آن را تسخیر میکنند. ریرا و آندیا دو زن جوان، بیآنکه یکدیگر را بشناسند، از دو مسیر متفاوت به همدیگر میرسند. هر دو زن جوان، در راهی تیره و پر از خشونت به دنبال زندگی، عشق و خوشبختیاند؛ اما داساهای سیاهپوش وحشی در حال کشتارند و بیرحمانه در کمین آنان نشستهاند.
قسمتی از متن کتاب
تا فرصتی برایش پیش آمد با ناخن انگشت اشاره و شست دست راستش، تکه تکه از پوست صورتش را میکند و پرت میکرد به طرفم. آب و خون، آرام از صورتش شُره کرد زیر چانهاش. چانهاش؟! فکر کنم چانه نداشت. بدون پوست، فقط گوشت بود؛ گوشت قرمزی که قطره قطره از آن خون میآمد. خون؟! خونِ دور دهانش را پاک کرد. بعد با انگشت، قطرهای به طرفم پرتاب کرد. لیلی پرتابم کرد توی سالن و فریاد زد «چرا صورتت را چنگ میاندازی؟ نکن، دِ نکن.»
پسر آبیپوش پشت سر لیلی ایستاده بود. بدون گیتار، با سنگ سیاهی که نشانم میداد، فقط یک کلمه تکرار میکرد «قاتل…» لبهایش گوشت قرمزی بودند که باز و بسته میشد و کلمه قاتل را با آهنگ محزونی ادا میکرد. مثل من که هی لبهایم را تکان میدادم و صدایم محو میشد توی صورت لیلی که نگران نگاهم میکرد و فریاد میزد «حرف بزن لعنتی! دِ حرف بزن!»
لعنتی پسر آبیپوش بود که رفت طرف گیتار باراد و آن را برداشت. نباید به گیتار دست میزد. دستم را به طرفش دراز کردم. نگاه لیلی چرخید به سمت گیتار. هی حرف زدم و حرف زدم؛ ولی صدایم بیرون نمیآمد. صدایم گم میشد لابهلای آهنگ پسر آبیپوش که آهنگ باراد را مینواخت. حتما او باراد را کشته، او قاتل است. میخواهم فریاد بزنم قاتل! اما نه، چشمهایش طوری نگاهم میکند که باراد نگاهم میکرد. همان آهنگی را میزند که باراد، وقتی شاد بود میزد. باید نزدیک پسر آبیپوش میرفتم و از او میپرسیدم این آهنگ را از کجا یاد گرفته؟ شاید خبری از باراد میداد. مطمئنم نمرده. چون هنوز کسی جسدش را ندیده. سعی کردم پاهایم را بلند کنم طرف پسر آبیپوش. پای راستم را به زور برداشتم. لیلی مدام تکرار میکرد «آنی حرف بزن. چی شده؟» اولین قدم را که برداشتم، زمین زیر پایم خالی شد و دیگر هیچ نفهمیدم.
رمان جسدهای معلق در ۳۰۴ صفحه با شمارگان ۵۰۰ نسخه و با قیمت ۱۳۰هزار تومان توسط انتشارات پیدایش منتشر شد، کاغذ این کتاب از جنگلها و منابع کاملا مدیریت شده تهیه شدهاست.